این آلام را بغض هم جواب کرده است...

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
( مرحوم قیصر )

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «آلام» ثبت شده است

1-     "افتخار داریم در خدمت یکی از قهرمانان عزیز شهرمون باشیم، کسی که nبار در مسابقات آسیایی ] و صفر بار در مسابقات جهانی! [ قهرمان شدن ایشون کسی نیست جز آقای فُلانی! "

این قسمتی از برنامه ی ویژه ی ماه رمضان مرکز صدا و سیمای شهر ما بود. بنده ی خدا مجری کلی انرژی می ذاشت و می خواست یه تنه هرچی کمبود و نقص توی شهر و استان و کشور داریم رو با اجرای مجذوب کننده اش! از یاد مردم ببره. آقای قهرمان هم اون شب رو سفیدش کرد، یعنی نشون داد الکی قهرمان نشده. قهرمانی آداب داره، شاید سنش داره ضریب چهل میشه، ولی خب نشون داده راه حرکت و تعالی رو بلده! ایشون (آقای قهرمان) ابتدا گلایه کردن از اینکه در همه ی این سال ها مورد بی توجهی مسئولین واقع شدن و ایشون هزینه ی مسابقات گذشته رو، شخصا خودش پرداخت می کرده. لیکن تصمیم داشتند امسال با مسئولان شهر قهر کنند و اصلا مسابقه نروند، وانگهی وارد سال جدید شدیم و از فردای آن روز ادارات و سازمان ها بنر بالا بردند با عنوان « سال اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی». ایشان هم اسطوره ی شهر، و نماد غیرت و تعصب، نمی تونه خونه نشین بشه و کلام رهبر زمین بمونه! برای همین تصمیم گرفت با عزمی راسخ تر و به صورت جهادی در مسابقات امسال هم شرکت کنه بازهم قهرمان بشه! القصه اینکه اصلا نمی تونم اسم رشته ی ورزشی ایشون رو بگم، یعنی رویم نمی شه!!

2-  مثل همین روزها که باریکه ی غزه دارد زیر بمب ها دفن می شود، چند سال پیش هم درگیری حماس و رژیم صهیونیستی بود. آن موقع تازه غزه را محاصره کامل کردند و این باعث شد که هر کسی فکر کند چه گونه می تواند به این مظلومان کمک کند. حتی یادم هست برای اعزام به غزه نام نویسی هم می کردند. یک عده از جوانهای دارای تشکیلات هم بودند که به این نتیجه رسیدند تا در فرودگاه برای اعزام به غزه تحصن کنند. البته بعدها دیدیم این نتیجه خیلی معقول تر از سایر نتایج بود چون عده ی دیگری از جوانها راه مقابله سخت رو انتخاب کردند. حالا اسم شان مهم نیست ولی هدف شان در آن روزها فشار و  تضعیف منافع اسرائیل بود حتی در ایران! برای همین رفتند سراغ شرکت هایی که در اسرائیل سرمیه گذاری کرده اند و برند تجاری آنها در ایران هم سود آور است. مثل کوکاکولا و نستله. اول شروع به تهدید کردند که باید جمع کنید و بروید از ایران. اما جواب نداد! لذا تصمیم گرفتند به دفتر نمایندگی یکی از این شرکت ها که مسئولش هم رسما یک اجنبی بود حمله ور شوند و با استفاده از ادوات آتش زا کمی از حقوق پایمال شده مردم فلسطین را زنده کنند. با گذشت زمان معلوم شد که خودشان بی خیال این طرز تفکرشان شدند چون اگر غیر از این بود تا همین لحظه باید نصف پایتخت را ذغال می کردند!


3- این یکی قصه در روزی مثل این روزها نبود، اتفاقاً خیلی هم روزهای خوبی بود. ماه رمضانی و جلسه قرآنی و بهار دل ها و کلی فضای معنوی! ناگهان در هاله ای از نور چند جوان پدیدار شدند که چه نشسته اید ای برادران! ما که این قدر نورانی هستیم، این قدر می فهمیم، این قدر با عوام الناس فاصله داریم، این قدر چای می خوریم! خب پس چرا کاری نکنیم کارستان!؟ چرا درک و فهم خودمان و مردم شهرمان را بالا نبریم!؟مگر ما کم دغدغه داریم! این همه کتاب خوب، یالا هر کدام تان یکی اش رابردارد و از فردا نه، همین الان که چای تان را نوشید، شروع کنید به خواندن و فردا بیایید به ما بگید چه خبر بود توش!! بعد اینطوری هم درک جمعی ما بالا می رود، هم فن بیان، هم می رویم محله به محله در مساجد برای مومنین و مومنات پرزنت می کنیم که دین اینطوری است! قبول ندارید!؟ بیا این هم کتاب، خود آقا نوشته! آن جوانان هم شگفت ناک شدند از این همه درک که در چند روز آینده به دامان شان خواهد ریخت! لیک هر شب خوشحال تر! با فلاسکی پر تر! به دامان طبیعت می رفتند و تفقه می نمودند در وحی الهی!

اما به ناگاه بادی وزید و ابر کنارها رفت و ماه نمایان شد. گفتند بساط مهمانی خدا تمام شد، برید پی کارتان! حالا دیگر نه کسی وقت داشت، نه حتی خودش می توانست که این راه را ادامه دهد.  بلی! اینگونه شد که به جان هم افتادند و گاز گرفتند و عناصر معاصر را یقه گرفتند و آخرش هم چای شان سرد شد!

 

حالا شاید بگید این همه داستان برای چی بود؟ این همه خواندید که چه؟ خواستم نتیجه بگیرم که آقا این ها عیب شان یک چیز بود، همه شان فکر می کردند درجه بالایی از تفقه و تفهم را دارند. اما حداقلش اینکه درک شان آغشته به غلط بود. مثلا اگر آن قهرمان بجای آنکه چند ماه زحمت بکشد و دست آخر طاقچه ی خانه شان را پر بار تر کند، می رفت و چندتا شاگرد تربیت می کرد و یا روزی یک ساعت کتاب می خواند بهتر می توانست به فرهنگ و اقتصاد کمک کند. و کیست که نداند اکثرشان دنبال حوائج شخصی خودشان بودند که نیاز به توجیه داشت! ( شاید همه شان این موضوع را به کل رد کنند ولی این اتفاق در لایه ی دورنی شان می افتد، معرفت نفس می خواهد برادر جان!) ] باز هم البته یکی از آن گروه سوم چیزهایی با این مضمون می گفت ولی قابل باور نبود، چون اگر دنبال بهانه ای بودند و شما هم میدانستی، پس چرا اینجا کنارشان نشسته ای!؟ [ و همان جوانان لامپ قورت داده هم می خواستند چای دور هم بخورند، بقیه اش بی ریشه بود! بی ریشه تر از چمن های پارک معلم! اگر هم ریشه داشت ، ریشه اش در هوا بود، نه در خاکی محکم. یعنی از اول جای اشتباهی بوده. و خدا را شکر که حداقل امروز می فهمیم اینها را!

اما قصد دیگرم این است که بگویم اگر این راه طی شده را شکست بنامیم، باید دانست که هیچ راهی بی شکست نیست و اساسا کسانی که حرکت می کنند احتمال شکست دارند، چه ایجاد یک تشکیلات باشد، چه برگزاری اردو، چه شروع به کار به صورت خودجوش! یعنی قدم اول و دوم را دست کم  آمده اند، ولی متوقف شدند. باید بهشان گفت چه نشسته اید؟ به پیش...

پ.ن1: لحن این نوشته کاملا جدی و بدون شوخی است. البته وبلاگ گردی های زیادی اثر خودش را روی لحن مطلب گذاشته، ولی شما جدی بخوانید!

پ.ن2: لطفا اگر نظر می دهید، نظر سازنده و جدی! با رویکرد «برد-برد» بدهید!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۹
اسماعیل

" اگر شعار مرگ بر غرب سر می دهیم و آنگاه که از منصب اجتماعی مان فارغ می شویم همچون دیگران تفریح و استراحت و زندگی می کنیم، اگر جز از یکسری ظواهر زننده و موارد محرمه از زندگی غربی ابایی نداریم،  اگر از شیوه زندگی خود معذب نیستیم، بی خود با غرب در ستیزیم!"

این بدین معنا نیست که شعار دادن و نمایش مخالفت به صورت ظاهری، کاری عبث و بیهوده است، بلکه یکی از اولین قدم هایی است که باید برداشت تا از سیطره قواعد زندگی غربی رهایی یافت ( زندگی غربی همان است که در بالا گفته شد!) اما "رطب خورده کی خود منع رطب کند!"ما هر روزمان آمیخته  است با این سبک. جدایی ناپذیر شده. به هر طریق که بخواهیم دفعش کنیم، باز یا شرایط و جامعه ما را میکشاند به سویش، یا کلا قادر به دفع تمامش نیستیم. حداقل باید بشناسیمش. نسبتش را بفهمیم. اگر نمی توانیم سبک زندگی محمدی و علوی را فهم کنیم، لااقل از ضدشان که می توانیم فهمشان کنیم! ( البته این خیلی شخصیت دادن به زندگی غربی است که مقابل سبک زندگی محمدی و علوی قرارش دهیم، ولی در مواردی ممکن است!) آگاهی از اینکه غرب رواج و تکثیر خود را از این مدل زندگی برداشت می کند، به ما میفهماند که اگر یک جنبه از زندگی و مشی روزانه مان را با قواعد برداشت شده از سیره ی راهبران اسلام تطابق دهیم، هستند کسانی که از این سبک زندگی پیروی کنند، آنهایی که نه مسلمانند و نه در جغرافیای ما جا دارند. راهپیمایی ضد غرب نیز به دست انقلاب ما شناخته شد و امروز در هر نقطه دنیا که سیاست مداران تعیین کننده غربی سفر کنند، شاهد آن خواهیم بود. این بزرگ ترین قوت قلب است برای ما نسل "انقلاب و خمپاره" ندیده که بدانیم از کجا باید شروع کرد.

در آخر چند عکس از جشن انقلاب در آبادان:






۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۲۱
اسماعیل

1-هفته گذشته معاونت سینمایی وزارت ارشاد، یکی از اولین اقدامات تاثیر گذار خودش را انجام داد، انتخاب نماینده جمهوری اسلامی ایران برای حضور در رقابت آکادمی «اُسکار». این که چرا باید ما در اُسکار نماینده داشته باشیم و آن را به رسمیت بشناسیم و برای بردن جایزه اش سر و دست بشکنیم و دریافت جایزه ی آن را یکی از مفاخر و رزومه ی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامیِ جهوری اسلامی بدانیم، به کنار (که خود فاجعه ای است که عمقش ناپیداست!) ولی حداقل باید بدانیم که چرا این فیلم (گذشته - اصغر فرهادی) باید انتخاب شود؟ مگر نه اینکه فیلم باید ایرانی باشد و نماینده ی سینمای ایران؟ تهیه کننده و سفارش دهنده ی این فیلم که کمپانی های اروپایی و فرانسوی هستند! این فیلم که بواسطه ی اروپایی بودنش و کارگردانش، دیده خواهد شد و مهجور نخواهد ماند و نمانده. آیا به صرف داشتن دو بازیگر ایرانی و یک کارگردان اسکار برده(با فیلمی که انگ دروغ و فریب کاری به ایرانی ها زده) این فیلم ایرانی می شود؟ حداقل اگر در این آوردگاه آزموده شده، فیلمی از سینمای خودمان با بازیگران ایرانی به نمایش در می آمد کمی این درد التیام می یافت، اما درد آنجا شدت می یابد که حتی درک درستی از فلسفه ی این جشنواره ندارند و نمی دانند حرکت در این راه هیچ نسبتی با بازی «برد-برد» ندارد و از ابتدا باخت نصیب ما می شود. البته می توانیم در صورت بردن اُسکار فریاد «برد،برد، اُسکار برد» سر دهیم تا شاید یادمان برود چه چیزهایی را باختیم!





2-خود فیلم در فضایی مبهم، خلسه وار  وبه شدت نا مفهوم می گذرد. فضایی که فرهادی علاقه زیادی به آن نشان می دهد. بازیگرانی با لباس ساده-با رنگ های غیر روشن- دیالوگ های تا حد امکان کم، شخصیت هایی منفعل در نشان دادن احساسات شان، گویی با نگاه، باید احساس فروخورده شان را فهم کرد.

اما هوش فرهادی را نباید نادیده گرفت، او با انتخاب صداهای پس زمینه ذهن مخاطب را به صورت نا خودآگاه متوجه این موضوع می کند که در این سکانس چه احساسی باید داشته باشد. حدود نصف ماجراهای فیلم در خانه ای اتفاق می افتد که نزدیک به ریل های قطار است و صدای گذشتن قطار التهاب را به همراه می آورد. یا محل کار «سمیر» که در مرکز شهر و مکانی پرتردد است، در مواقعی با صدای شلوغی شهر آمیخته و مخاطب را به خوبی در جریان نگه می دارد. البته مخاطب می تواند در صورت سردرگم بودن از فهم فیلم، به صدای پس زمینه توجه کند و احساس مناسب (از نظر کارگردان) را در آن صحنه داشته باشد!

شخصیت های تأثیر گذار فیلم «احمد» (مرد ایرانی با بازی علی مصفا) ، «مارین»( زن فرانسوی با بازی برنیس بژو)، «سمیر» ( مرد مهاجر با بازی طاها رحیم) و «لوسی» (دختر مارین با بازی پاولین برلت) هستند. در ابتدا با داستانی گمراه کننده مواجه می شویم و کنجکاو از اینکه چرا لوسی سعی در گریز از خانه دارد. پس از آنکه مخاطب علت را دریافت،بارها فریب داده می شود و از اینکه از داستان خبر ندارد رنج می کشد! تعلیق اینجا به شدت زیاد و داستان وارِ محض به نظر می رسد.

اما عجیب ترین قسمت فیلم شخصیت «سمیر» است، کاراکتری که مشخص نیست به ادامه زندگی با چه کسی علاقه مند است! این سوال برای همه پیش می آید که اگر این قدر به بازگشت همسرش به زندگی و خارج شدن او از کما علاقه دارد، چرا به یک رابطه پنهانی دست زده است؟ البته مخاطب این جریان را دیر می فهد، اما کارگردان چطور؟ او هم دیر فهمیده؟ این نه نسبتی با تعلیق دارد نه با واقعیت! بلکه بیش از یک شخصیت پردازی اشتباه، یک داستان بی قواره به نظر می رسد که به تن یک فیلم نامه نیامده!

بعد از ویرایش: اون جمله ای که خط زده شده در اول قسمت 2، کمی اغراق داره و وقتی فکر میکنم میبینم باید حذف بشه. ولی بقیه عبارات کاملا تایید میشود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۱:۱۱
اسماعیل

البته واضح و مبرهن است که وقت چیز مهمی است! حتی مهم تر از علم و ثروت! یعنی همان که می گویند وقت طلاست. آن هم چه طلا!؟ 1000 عیار! پس چرا باید این طلای ناب را هدر دهیم؟ مگر مغز "راه راه" خورده ایم!؟

البته این 1000 عیار، عیار مربوط به وقت ما نیست. مال ما خیلی عیارش بالا باشد می شود 18 عیار. و بماند که خودمان این طلا را در حد "مس" هم قبول نداریم!

ولی وای به روزی که کسی بخواهد همین "مس" کم ارزش ما را هدر دهد. داد سخن برمی آید که ای وااای بر تو! "وقت!" تو چه می دانی چیست "وقت!"

خب یکی نیست به خود ما بگوید : "تو چه می دانی چیست وقت؟" اگر اینجا(منظور خاصی از اینجا ندارم!) نبودی لابد میخواستی فرهنگ مملکت را در عرض یک ساعت، یک پله ترقی ببخشی! یا شایدم کتابی به رشته تحریر در می آوردی و ملتی را از نادانی می رهانیدی! هان!

خب فوقش یک ساعت کمتر وب گردی کردی! یک ساعت کمتر پای برنامه های مفید تلویزیون گذرانده ای! ولی خب می ارزید به دغدغه داشتن، نمی ارزید؟ :)


و ما ادراک...! اگر درک می کردیم این مس کم ارزش نزد ما، بی کیمیاگری طلاست، آن هم طلای 1000 عیار، بازهم اینطور نگاهش می کردیم؟ باز هم اینطور می خوابیدیم؟ باز هم اینطور بی برنامه زندگی می کردیم؟ زندگی را فقط "زنده گی" می کردیم؟ افسوس که وقت شناسی ما در حد دغدغه باقی می ماند.

پ.ن: گاهی اتفاقات، یک تلنگر هستند برای ایجاد تحول، من هم که مثبت نگر! :)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۴۴
اسماعیل