این آلام را بغض هم جواب کرده است...

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
( مرحوم قیصر )

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

دریاچه که نه، دریا که نه، بزرگتر از اقیانوس واژه ای برای توصیفش ندارم.

کشتی که نه، قایق که نه، کوچکتر از بلم واژه ای برای توصیفش ندارم.

حکایت تو بود و رمضان.

اقیانوسی بی کران، به هر سویش که قصد کنی، هزاران ساحل آرامش. به هر عمقش که نظر کنی، هزاران دُرُ و متاع.

اما تو که بر تکه ای چوب نشسته ای، چه توانی با خود برد از این همه لطف؟ چه توانی بینی از این همه نظاره گاه؟ چه توانی گویی از این همه وسعت؟

اما رحمان به تو رحم دارد، پاک و منزه است از بخل و کم بخشی. به جمیع بندگان بنشسته بر موج، توری بخشیده به پهنای بی کران اقیانوس، همه از برای توست. ببر همه را که تو را ضرر نباشد. بخر همه را که سودی چنین نباشد.

اما سستی تو، از رحمت رحمان  نکاهد، گفت "گر هر شب نتوانی متاع برگیری، برایت سه شب از آسمان میریزم. ازآن بردار، سیراب شو. به اندازه ی یک سالت به تو عطا می کنم."

اما تو را چه قانع کرده بود؟ تو را کدام ناخدا وعده گنج کرده بود؟ که خدای تو وعده نکرده بود!

 

 paint-fishing

 

رحمت فرود آمده بر سرت، دامن خود باز کن، بستان قطره ای.

دستانت را به آسمان بگشا، به اندازه دو مشتت لااقل برگیر.

اما تو، قدر ندانستی باران را! باران را قدر ندانستی!

حال برو، روزی ات را به قدر اسباب آمدنت گرفتی. مگر با بلم چند تور توانی برد؟ مگر با پاره چوبی چه پهنا تفحص توانی کرد؟

حال برو، که بیابان رزق تو بود و خدایت اقیانوس عرضه ات داشت. جهلت بود که تو را عبد شوره زار کرده بود. تمام شد بر تو مهمانی

رخت برگیر. سزاوار که نه، لایق که نه، قابِلِ ترحم هم نبودی.

اما، اما صبر کن، جهل تو از رحمت رحمان هیچ کم نکند، منزه است از فقر و تنگدستی

نمازی بگزار، رحمان را عزم رحمتش بُوَد...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۷
اسماعیل

چون به ورطه ی نطق قدم نهی، چه بسیار سّر که نهفته باید، چه بسیار فاش که نهفته نشاید، چه بسیار حق که در ورق بماند، چه بسیار کفر که در حق بغلطانند، چه بسیار بغض که سر از لب برنیارد، چه بسیار وهن که تکلیفش بدانند...

و آنچنان که گفته است رسول حق، جز به حق، به لطف حق، به قصد حق، به طرز حق، و به نام حق نشاید که سخن را باید کرد آغاز. پس

بسم الله الرحمن الرحیم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۵۰
اسماعیل