این آلام را بغض هم جواب کرده است...

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
( مرحوم قیصر )

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

1-     "افتخار داریم در خدمت یکی از قهرمانان عزیز شهرمون باشیم، کسی که nبار در مسابقات آسیایی ] و صفر بار در مسابقات جهانی! [ قهرمان شدن ایشون کسی نیست جز آقای فُلانی! "

این قسمتی از برنامه ی ویژه ی ماه رمضان مرکز صدا و سیمای شهر ما بود. بنده ی خدا مجری کلی انرژی می ذاشت و می خواست یه تنه هرچی کمبود و نقص توی شهر و استان و کشور داریم رو با اجرای مجذوب کننده اش! از یاد مردم ببره. آقای قهرمان هم اون شب رو سفیدش کرد، یعنی نشون داد الکی قهرمان نشده. قهرمانی آداب داره، شاید سنش داره ضریب چهل میشه، ولی خب نشون داده راه حرکت و تعالی رو بلده! ایشون (آقای قهرمان) ابتدا گلایه کردن از اینکه در همه ی این سال ها مورد بی توجهی مسئولین واقع شدن و ایشون هزینه ی مسابقات گذشته رو، شخصا خودش پرداخت می کرده. لیکن تصمیم داشتند امسال با مسئولان شهر قهر کنند و اصلا مسابقه نروند، وانگهی وارد سال جدید شدیم و از فردای آن روز ادارات و سازمان ها بنر بالا بردند با عنوان « سال اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی». ایشان هم اسطوره ی شهر، و نماد غیرت و تعصب، نمی تونه خونه نشین بشه و کلام رهبر زمین بمونه! برای همین تصمیم گرفت با عزمی راسخ تر و به صورت جهادی در مسابقات امسال هم شرکت کنه بازهم قهرمان بشه! القصه اینکه اصلا نمی تونم اسم رشته ی ورزشی ایشون رو بگم، یعنی رویم نمی شه!!

2-  مثل همین روزها که باریکه ی غزه دارد زیر بمب ها دفن می شود، چند سال پیش هم درگیری حماس و رژیم صهیونیستی بود. آن موقع تازه غزه را محاصره کامل کردند و این باعث شد که هر کسی فکر کند چه گونه می تواند به این مظلومان کمک کند. حتی یادم هست برای اعزام به غزه نام نویسی هم می کردند. یک عده از جوانهای دارای تشکیلات هم بودند که به این نتیجه رسیدند تا در فرودگاه برای اعزام به غزه تحصن کنند. البته بعدها دیدیم این نتیجه خیلی معقول تر از سایر نتایج بود چون عده ی دیگری از جوانها راه مقابله سخت رو انتخاب کردند. حالا اسم شان مهم نیست ولی هدف شان در آن روزها فشار و  تضعیف منافع اسرائیل بود حتی در ایران! برای همین رفتند سراغ شرکت هایی که در اسرائیل سرمیه گذاری کرده اند و برند تجاری آنها در ایران هم سود آور است. مثل کوکاکولا و نستله. اول شروع به تهدید کردند که باید جمع کنید و بروید از ایران. اما جواب نداد! لذا تصمیم گرفتند به دفتر نمایندگی یکی از این شرکت ها که مسئولش هم رسما یک اجنبی بود حمله ور شوند و با استفاده از ادوات آتش زا کمی از حقوق پایمال شده مردم فلسطین را زنده کنند. با گذشت زمان معلوم شد که خودشان بی خیال این طرز تفکرشان شدند چون اگر غیر از این بود تا همین لحظه باید نصف پایتخت را ذغال می کردند!


3- این یکی قصه در روزی مثل این روزها نبود، اتفاقاً خیلی هم روزهای خوبی بود. ماه رمضانی و جلسه قرآنی و بهار دل ها و کلی فضای معنوی! ناگهان در هاله ای از نور چند جوان پدیدار شدند که چه نشسته اید ای برادران! ما که این قدر نورانی هستیم، این قدر می فهمیم، این قدر با عوام الناس فاصله داریم، این قدر چای می خوریم! خب پس چرا کاری نکنیم کارستان!؟ چرا درک و فهم خودمان و مردم شهرمان را بالا نبریم!؟مگر ما کم دغدغه داریم! این همه کتاب خوب، یالا هر کدام تان یکی اش رابردارد و از فردا نه، همین الان که چای تان را نوشید، شروع کنید به خواندن و فردا بیایید به ما بگید چه خبر بود توش!! بعد اینطوری هم درک جمعی ما بالا می رود، هم فن بیان، هم می رویم محله به محله در مساجد برای مومنین و مومنات پرزنت می کنیم که دین اینطوری است! قبول ندارید!؟ بیا این هم کتاب، خود آقا نوشته! آن جوانان هم شگفت ناک شدند از این همه درک که در چند روز آینده به دامان شان خواهد ریخت! لیک هر شب خوشحال تر! با فلاسکی پر تر! به دامان طبیعت می رفتند و تفقه می نمودند در وحی الهی!

اما به ناگاه بادی وزید و ابر کنارها رفت و ماه نمایان شد. گفتند بساط مهمانی خدا تمام شد، برید پی کارتان! حالا دیگر نه کسی وقت داشت، نه حتی خودش می توانست که این راه را ادامه دهد.  بلی! اینگونه شد که به جان هم افتادند و گاز گرفتند و عناصر معاصر را یقه گرفتند و آخرش هم چای شان سرد شد!

 

حالا شاید بگید این همه داستان برای چی بود؟ این همه خواندید که چه؟ خواستم نتیجه بگیرم که آقا این ها عیب شان یک چیز بود، همه شان فکر می کردند درجه بالایی از تفقه و تفهم را دارند. اما حداقلش اینکه درک شان آغشته به غلط بود. مثلا اگر آن قهرمان بجای آنکه چند ماه زحمت بکشد و دست آخر طاقچه ی خانه شان را پر بار تر کند، می رفت و چندتا شاگرد تربیت می کرد و یا روزی یک ساعت کتاب می خواند بهتر می توانست به فرهنگ و اقتصاد کمک کند. و کیست که نداند اکثرشان دنبال حوائج شخصی خودشان بودند که نیاز به توجیه داشت! ( شاید همه شان این موضوع را به کل رد کنند ولی این اتفاق در لایه ی دورنی شان می افتد، معرفت نفس می خواهد برادر جان!) ] باز هم البته یکی از آن گروه سوم چیزهایی با این مضمون می گفت ولی قابل باور نبود، چون اگر دنبال بهانه ای بودند و شما هم میدانستی، پس چرا اینجا کنارشان نشسته ای!؟ [ و همان جوانان لامپ قورت داده هم می خواستند چای دور هم بخورند، بقیه اش بی ریشه بود! بی ریشه تر از چمن های پارک معلم! اگر هم ریشه داشت ، ریشه اش در هوا بود، نه در خاکی محکم. یعنی از اول جای اشتباهی بوده. و خدا را شکر که حداقل امروز می فهمیم اینها را!

اما قصد دیگرم این است که بگویم اگر این راه طی شده را شکست بنامیم، باید دانست که هیچ راهی بی شکست نیست و اساسا کسانی که حرکت می کنند احتمال شکست دارند، چه ایجاد یک تشکیلات باشد، چه برگزاری اردو، چه شروع به کار به صورت خودجوش! یعنی قدم اول و دوم را دست کم  آمده اند، ولی متوقف شدند. باید بهشان گفت چه نشسته اید؟ به پیش...

پ.ن1: لحن این نوشته کاملا جدی و بدون شوخی است. البته وبلاگ گردی های زیادی اثر خودش را روی لحن مطلب گذاشته، ولی شما جدی بخوانید!

پ.ن2: لطفا اگر نظر می دهید، نظر سازنده و جدی! با رویکرد «برد-برد» بدهید!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۹
اسماعیل