1- "افتخار داریم در خدمت یکی از قهرمانان عزیز شهرمون باشیم، کسی که nبار در مسابقات آسیایی ] و صفر بار در مسابقات جهانی! [ قهرمان شدن ایشون کسی نیست جز آقای فُلانی! "
این قسمتی از برنامه ی ویژه ی ماه رمضان مرکز صدا و سیمای شهر ما بود. بنده ی خدا مجری کلی انرژی می ذاشت و می خواست یه تنه هرچی کمبود و نقص توی شهر و استان و کشور داریم رو با اجرای مجذوب کننده اش! از یاد مردم ببره. آقای قهرمان هم اون شب رو سفیدش کرد، یعنی نشون داد الکی قهرمان نشده. قهرمانی آداب داره، شاید سنش داره ضریب چهل میشه، ولی خب نشون داده راه حرکت و تعالی رو بلده! ایشون (آقای قهرمان) ابتدا گلایه کردن از اینکه در همه ی این سال ها مورد بی توجهی مسئولین واقع شدن و ایشون هزینه ی مسابقات گذشته رو، شخصا خودش پرداخت می کرده. لیکن تصمیم داشتند امسال با مسئولان شهر قهر کنند و اصلا مسابقه نروند، وانگهی وارد سال جدید شدیم و از فردای آن روز ادارات و سازمان ها بنر بالا بردند با عنوان « سال اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی». ایشان هم اسطوره ی شهر، و نماد غیرت و تعصب، نمی تونه خونه نشین بشه و کلام رهبر زمین بمونه! برای همین تصمیم گرفت با عزمی راسخ تر و به صورت جهادی در مسابقات امسال هم شرکت کنه بازهم قهرمان بشه! القصه اینکه اصلا نمی تونم اسم رشته ی ورزشی ایشون رو بگم، یعنی رویم نمی شه!!
2- مثل همین روزها که باریکه ی غزه دارد زیر بمب ها دفن می شود، چند سال پیش هم درگیری حماس و رژیم صهیونیستی بود. آن موقع تازه غزه را محاصره کامل کردند و این باعث شد که هر کسی فکر کند چه گونه می تواند به این مظلومان کمک کند. حتی یادم هست برای اعزام به غزه نام نویسی هم می کردند. یک عده از جوانهای دارای تشکیلات هم بودند که به این نتیجه رسیدند تا در فرودگاه برای اعزام به غزه تحصن کنند. البته بعدها دیدیم این نتیجه خیلی معقول تر از سایر نتایج بود چون عده ی دیگری از جوانها راه مقابله سخت رو انتخاب کردند. حالا اسم شان مهم نیست ولی هدف شان در آن روزها فشار و تضعیف منافع اسرائیل بود حتی در ایران! برای همین رفتند سراغ شرکت هایی که در اسرائیل سرمیه گذاری کرده اند و برند تجاری آنها در ایران هم سود آور است. مثل کوکاکولا و نستله. اول شروع به تهدید کردند که باید جمع کنید و بروید از ایران. اما جواب نداد! لذا تصمیم گرفتند به دفتر نمایندگی یکی از این شرکت ها که مسئولش هم رسما یک اجنبی بود حمله ور شوند و با استفاده از ادوات آتش زا کمی از حقوق پایمال شده مردم فلسطین را زنده کنند. با گذشت زمان معلوم شد که خودشان بی خیال این طرز تفکرشان شدند چون اگر غیر از این بود تا همین لحظه باید نصف پایتخت را ذغال می کردند!
3- این یکی قصه در روزی مثل این روزها نبود، اتفاقاً خیلی هم روزهای خوبی بود. ماه رمضانی و جلسه قرآنی و بهار دل ها و کلی فضای معنوی! ناگهان در هاله ای از نور چند جوان پدیدار شدند که چه نشسته اید ای برادران! ما که این قدر نورانی هستیم، این قدر می فهمیم، این قدر با عوام الناس فاصله داریم، این قدر چای می خوریم! خب پس چرا کاری نکنیم کارستان!؟ چرا درک و فهم خودمان و مردم شهرمان را بالا نبریم!؟مگر ما کم دغدغه داریم! این همه کتاب خوب، یالا هر کدام تان یکی اش رابردارد و از فردا نه، همین الان که چای تان را نوشید، شروع کنید به خواندن و فردا بیایید به ما بگید چه خبر بود توش!! بعد اینطوری هم درک جمعی ما بالا می رود، هم فن بیان، هم می رویم محله به محله در مساجد برای مومنین و مومنات پرزنت می کنیم که دین اینطوری است! قبول ندارید!؟ بیا این هم کتاب، خود آقا نوشته! آن جوانان هم شگفت ناک شدند از این همه درک که در چند روز آینده به دامان شان خواهد ریخت! لیک هر شب خوشحال تر! با فلاسکی پر تر! به دامان طبیعت می رفتند و تفقه می نمودند در وحی الهی!
اما به ناگاه بادی وزید و ابر کنارها رفت و ماه نمایان شد. گفتند بساط مهمانی خدا تمام شد، برید پی کارتان! حالا دیگر نه کسی وقت داشت، نه حتی خودش می توانست که این راه را ادامه دهد. بلی! اینگونه شد که به جان هم افتادند و گاز گرفتند و عناصر معاصر را یقه گرفتند و آخرش هم چای شان سرد شد!
حالا شاید بگید این همه داستان برای چی بود؟ این همه خواندید که چه؟ خواستم نتیجه بگیرم که آقا این ها عیب شان یک چیز بود، همه شان فکر می کردند درجه بالایی از تفقه و تفهم را دارند. اما حداقلش اینکه درک شان آغشته به غلط بود. مثلا اگر آن قهرمان بجای آنکه چند ماه زحمت بکشد و دست آخر طاقچه ی خانه شان را پر بار تر کند، می رفت و چندتا شاگرد تربیت می کرد و یا روزی یک ساعت کتاب می خواند بهتر می توانست به فرهنگ و اقتصاد کمک کند. و کیست که نداند اکثرشان دنبال حوائج شخصی خودشان بودند که نیاز به توجیه داشت! ( شاید همه شان این موضوع را به کل رد کنند ولی این اتفاق در لایه ی دورنی شان می افتد، معرفت نفس می خواهد برادر جان!) ] باز هم البته یکی از آن گروه سوم چیزهایی با این مضمون می گفت ولی قابل باور نبود، چون اگر دنبال بهانه ای بودند و شما هم میدانستی، پس چرا اینجا کنارشان نشسته ای!؟ [ و همان جوانان لامپ قورت داده هم می خواستند چای دور هم بخورند، بقیه اش بی ریشه بود! بی ریشه تر از چمن های پارک معلم! اگر هم ریشه داشت ، ریشه اش در هوا بود، نه در خاکی محکم. یعنی از اول جای اشتباهی بوده. و خدا را شکر که حداقل امروز می فهمیم اینها را!
اما قصد دیگرم این است که بگویم اگر این راه طی شده را شکست بنامیم، باید دانست که هیچ راهی بی شکست نیست و اساسا کسانی که حرکت می کنند احتمال شکست دارند، چه ایجاد یک تشکیلات باشد، چه برگزاری اردو، چه شروع به کار به صورت خودجوش! یعنی قدم اول و دوم را دست کم آمده اند، ولی متوقف شدند. باید بهشان گفت چه نشسته اید؟ به پیش...
پ.ن1: لحن این نوشته کاملا جدی و بدون شوخی است. البته وبلاگ گردی های زیادی اثر خودش را روی لحن مطلب گذاشته، ولی شما جدی بخوانید!
پ.ن2: لطفا اگر نظر می دهید، نظر سازنده و جدی! با رویکرد «برد-برد» بدهید!
" اگر شعار مرگ بر غرب سر می دهیم و آنگاه که از منصب اجتماعی مان فارغ می شویم همچون دیگران تفریح و استراحت و زندگی می کنیم، اگر جز از یکسری ظواهر زننده و موارد محرمه از زندگی غربی ابایی نداریم، اگر از شیوه زندگی خود معذب نیستیم، بی خود با غرب در ستیزیم!"
این بدین معنا نیست که شعار دادن و نمایش مخالفت به صورت ظاهری، کاری عبث و بیهوده است، بلکه یکی از اولین قدم هایی است که باید برداشت تا از سیطره قواعد زندگی غربی رهایی یافت ( زندگی غربی همان است که در بالا گفته شد!) اما "رطب خورده کی خود منع رطب کند!"ما هر روزمان آمیخته است با این سبک. جدایی ناپذیر شده. به هر طریق که بخواهیم دفعش کنیم، باز یا شرایط و جامعه ما را میکشاند به سویش، یا کلا قادر به دفع تمامش نیستیم. حداقل باید بشناسیمش. نسبتش را بفهمیم. اگر نمی توانیم سبک زندگی محمدی و علوی را فهم کنیم، لااقل از ضدشان که می توانیم فهمشان کنیم! ( البته این خیلی شخصیت دادن به زندگی غربی است که مقابل سبک زندگی محمدی و علوی قرارش دهیم، ولی در مواردی ممکن است!) آگاهی از اینکه غرب رواج و تکثیر خود را از این مدل زندگی برداشت می کند، به ما میفهماند که اگر یک جنبه از زندگی و مشی روزانه مان را با قواعد برداشت شده از سیره ی راهبران اسلام تطابق دهیم، هستند کسانی که از این سبک زندگی پیروی کنند، آنهایی که نه مسلمانند و نه در جغرافیای ما جا دارند. راهپیمایی ضد غرب نیز به دست انقلاب ما شناخته شد و امروز در هر نقطه دنیا که سیاست مداران تعیین کننده غربی سفر کنند، شاهد آن خواهیم بود. این بزرگ ترین قوت قلب است برای ما نسل "انقلاب و خمپاره" ندیده که بدانیم از کجا باید شروع کرد.
در آخر چند عکس از جشن انقلاب در آبادان:
در ماه گذشته برگزاری چهارمین دوره جشنواره فیلم مردمی عمار این نوید را در دل ما زنده نگه داشت که سالنی هست برای نمایش کارهای "هنرمندان ارزشی" و مردمی هستند در طلب حقانیت و حقوق رسانه ای ادا نشده شان.
تا چند روز دیگر هم برگزاری جشنواره فیلم فجر به عنوان بزرگترین رویداد سینمایی جمهوری اسلامی، آغاز بکار خواهد کرد. و این یعنی داغ شدن تنور فیلم و سینما. بخاطر همین گفتم در این اوضاع سینمای «نَفس زده» ی ما، پیدا کردن روزن نوری، بسیار چشم ها را خیره خواهد کرد. ولی امان از یک چکه نور!
فیلم بوسیدن روی ماه را 1 ماه پیش از بقالی خریدم! فیلمی که در جشنواره فجر سال 90 حضور داشت و آخرین اثر از کارگزدان "طلا و مس" هست. سعی کردم فهم خودم رو از فیلم بنویسم و نه نقد :
فکر میکنم پیام های اصلی فیلم از زمانی شروع می شود که شخصیت اول فیلم، خانم احترام السادات (که مادر شهید است) سوار بر اتوبوس می شود.اورویش را از پنجره به سمت خانم جوانی که بغلش نشسته بر می گرداند و میگوید: " چقدر زود همه چیز عوض میشه". کمی جلوترهم در کنار مسیر اتوبوس شاهد تصادفی هستند که یک موتور سوار جان داده و صحنه دلخراشی بوجود آمده. اینجا خانم بغل دستی می گوید : "خدا به مادرش رحم کنه" . و در اینجاست که مادر شهید کمی ( فقط کمی ) منقلب میشود.(و اگر مجبور نبود، همین یه ذره هم نقلب نمیشد، با در نظر داشتن این نکته که فرزند او مفقود الاثر است)
اگر حوصله خواندن این متن رو ندارید حرف آخر رو همین اول بشنوید: میشد نام این فیلم را گذاشت "همه چیز عوض شده!"
اولین چیزی که عوض شده عباس آقا، رفتگر پارک است که بازنشست شده. دومین چیز در حال عوض شده کارکنان بنیاد شهید هستند که همگی یا بازنشست شده اند یا دارند می شوند.از خود ساختمان بنیاد هم نمی شود گذشت،جایی که در حال تغییر و نوشدن است و در کنار آن قرار است بنای جدیدی احداث شود آن هم با زیر بنایی کاملا عمیق و بی هیچ شباهت به گذشته! دیگر حتی پلاک خانه احترام سادات هم عوض شده، دیگر نمی توانید خانه مادران شهید را پیدا کنید. خانواده های شهدا در این فیلم درگیر مسائل قانونی و عدم درک واقع شده اند- وحتی نزدیک ترین افراد به شهدا در خانواده شان نیز درک نمی شوند-. و البته همه چیز عوض شده!
مخاطب همیشه دنبال انتظار خودش از شخصیت ها می گردد ولی وقتی میبینید که یک گسل عمیق بین باور و شخصیت فیلم، وجود دارد، دیگر نمی شود آن را به حساب سلیقه شخصی کارگردان گذاشت.مثلا شهیدی که به آهنگهای دایوش و فرهاد گوش می کرده و مادرش انرا بر حسب اقتضای سنی توجیه می کند، خود اتهام بزرگی است به فرهنگ شهادت. نمیگویم همه شهدا از اول معصوم بوده اند ولی در این حد نبوده اند که آنها را عاشق پیشه و سرگشته ی یک عشق دنیایی نشان دهید . این توصیفات را هم میشد برای یک سرباز کشته شده جنگ جهانی دوم بکار برد،اما فرق او ( یا مادرش) با کشته شده در راه اسلام و حق چیست!؟ در این فیلم که فرق خاصی ندارند. وحید یامین پوراین مادر شهید را یک فرد "خوبِ خنثی" مینامد، همان اشکالی که در طلا و مس هم به نوعی وجود داشت.
از دیگر نکات نشان داده شده در فیلم، جایی است که مهندسان در حال اندازه گیری در کوچه خانه احترام سادات هستند تا انجا را تخریب کنند و اوتوبان احداث کنند.همچنین در محل بازیافت خودرو های فرسوده، احترام سادات از پیری خود مینالد و میگوید ما هم مثل این خودروها اسقاطی شده ایم.این دو پیام در راستای القای تغییرند ولی بسیار تند و بی ملاحظه هستند. حتی نشانه ها هم باید برای تفهیم پیام خود ادب داشته باشند و این دردآور است که عناصر ارزشی را دستمایه فیلم های خود کنیم تا پیامی نه چندان عمیق و اصالت دار را گوشزد کنیم.
آقای فیض شخصی است که جای آقای مصطفوی را در بنیاد شهید گرفته، او جوانی است با ظاهری مذهبی و جاه طلب که می خواهد خود را به رده های بالاتر سازمان نزدیک کند و این شخصیت خیلی خوب درآمده. تنها چیزی که او را موظف به انجام کار می کند مقررات آنجاست. او و طیف همکاران هم سن و هم دورانش، درد و مشکل خانواده شهدا را مشکل خود نمی دانند و حاضر نیستند گامی فراتر از قوانین برای آنها بردارند. در مقابل آنها آقای مصطفوی وجود دارد که بدون داشتن مسئولیت ( و تبعید شدن به کارگاه بازیافت خودرو) حاضر است هرکاری برای آنها انجام دهد و البته این شخصیت میتوانست خیلی بهتر از اینها از کار دربیاید.
این ها اکثرا نقاط ضعف و ایرادات موجود در فیلم از نظر من بود.ولی اگر فیلم را بار اول و بدون توجه به پیام هایش ببینید بسیار سرگرم کننده و گاهی تاثیر گذار خواهد بود. مثل آنجایی که مادر آن یکی شهید(فروغ خانم) به سالن شهدا می رود، و بعد از چند ثانیه صدای گریه و فریادش میاید، واقعا تاثیر گذار بود!من به کارگردان بابت این صحنه تبریک میگویم چون باعث شد کمی چشممان تر شود.
این فیلم خیلی نکته و جای دقیق شدن دارد و میتوان کلی کشفیات جدید از آن داشت (حتی کشفیاتی که خود کاگردان هم فکرش را نمی کند!) . توصیه میکنم که فیلم «بوسیدن روی ماه» را حتما ببینید چون ارزش دیدن را دارد. و حرف آخر اینکه،بسیاری از گره های ذهنی بوجود آمده از دیدن این فیلم، با دیدن پشت صحنه آن برطرف شد!
پ.ن 1: این فیلم در جشنواره فجر سال 90 اکران شده و ما اینجا توی شهرستان تازه دستمون بهش رسیده! با این حساب فیلم های امسال رو هم دو سال دیگه خواهیم دید! اون هم نه همه ی فیلمها، فقط بعضّی!
دوران دانشجویی است و یک فصل امتحان. وقتی می آید بِن کل فلج مان می کند! حالا ما که روزی 30 ساعت درس میخوندیم، ولی خب برای دل خوشی "فصل امتحانات" بازم می خونیم! این روزها همچنین سوژه برای مطلب زدن کم نیست، اما حوصله و فراق بال می خواهد و تحقیق. چند مطلب نصف و نیم آماده هم دارم، اما فعلا حس می کنم باید جا بیافتند!
القصه این پست را می نویسم برای اهل ظرافت! ایشانی که فرمودند ما تحریم های جدید (که تحریم چند فرد حقیقی و چند شرکت است) را ناقض توافق نامه ژنو نمی دانیم و این در ادامه ی تحریم های قبلی است! عجبا! یعنی شما همان حرف های سنای آمریکا را قبول دارید و عیناً تکرار می کنید!؟ یعنی ساز و کار تحریم ها را به رسمیت می شناسید که اینچنین اظهار می کنید!؟ یعنی اگر با همین شدت(!!) پیش بروید تا 6 ماه دیگر اعتماد سازی انجام شده و تحریم ها لغو می شود!؟ فکر نمی کنید که شما در خوش بینی دچار افراط هستید!؟
اصلا فرض کنید که مردم ما، یکهو از روی یکی از سیارات دور دست روی زمین ظاهر شده اند، آن وقت یکی آمده بهشان گفته: "ما به شما مشکوکیم! باید ابهامات ما را برطرف کنید!" حالا این ملت تازه ظاهر شده باید برود از کی بپرسد و تحقیق کند که این عمو قلدره چه سابقه ای دارد! و منظورش از این بهانه گیری ها چیست!؟ خب باید به تاریخ مراجعه کند. ما که اینطور فکر میکنیم! شاید شما آینده ای می بینید که فراتر از معادلات تاریخی است! و حقا که چنین است: العاقبة للمتقین...
پ.ن : همین یک حرف جناب ظریف در باب تحریم ها، می تونه بزرگترین دستاورد توافق ژنو برای غربی ها باشه!
پ.ن : نوشتن پست های سیاسی رو زیاد نمی پسندم ولی این مساله هم سیاسی است، هم فرهنگی، هم ارزشی، هم ایمانی، هم اقتصادی.... همونطوری که هیچ کس در حفاظت از مرزهای این کشور نباید کوچکترین تردیدی کنه،در حفاظت از دستاوردهای این ملت هم همینطور باید باشه، چه اینکه برای بدست آوردن شون شهیدها داده شده.
می گویند در "استعمار نو" ، دیگر بحث سلطه ی میدانی بر یک مملکت مطرح نیست. دیگر نیازی نیست حتی یک پادگان نظامی هم در کشور مستعمره وجود داشته باشد. در کشورهایی هم که استعمارگران پایگاه نظامی دارند، یا مانند بحرین هستند که استعمار نو آنجا هنوز در مرحله ی گذار است یا مانند کشورهای اروپای شرقی که قدرت تولید فکر خود را در گنجه گذاشته اند و آرزو دارند که آمریکای دیگری شوند. حال اگر این کشور قدرتمند که بت آنهاست، درخواستی را داشته باشد، طبعاً سمعاً و طاعتاً !
کار "استعمار نو" با یک سفارت خانه هم راه می افتد. چون فقط نیاز به رفت و آمد و ایجاد پل های ارتباطی با سران کشور مستعمره و دعوت از آنها برای دیدن پیشرفت های موجود و ترغیب به اینکه شما نیز میتوانید مثل ما پیشرفته باشید، هست. و این تنها برای تسهیل تجارت و تبدیل کشور "نو مستعمره" به بازاری برای "استعمار گر" است.در این راستا، آن کشور ضعیف زیاد نباید تقلا کند و مصرف کننده ی خوبی برای کالاهای آنها باشد و دست به تولید و نوآوری آنچنانی نزند! در عوض آقایان استعمارگر لطف می کنند و شعبه هایی از کارخانجات شان را ( که عمدتا کالاهای خوراکی یا مصرفی تولید می کنند) به این کشورها منتقل می کنند و با ایجاد شغل، منّتی هم بر سر آنها می گذارند! همچنین خدمات گارانتی که جای بسی تشکر دارد!
(این احتمال هم وجود دارد که کشور مستعمره اینچنین توافقی را نپذیرد، آنگاه است که در یکی از مرزهای مشترک با یکی از همسایگانش، ناگهان گروهی مسلح و تندرو اعلام موجودیت میکنند! البته خدا داند که از کجا آمده اند! بگذریم... )
ارز رایج در این کشورهای ضعیف معمولاً همیشه کم ارزش تر از ارز کشور استعمارگر است، پس هزینه ها در آنجا به مراتب کمتر از آن کشور به اصطلاح پیشرفته ی غربی است و تولید در آنجا صرفه اقتصادی دارد. یعنی کارخانه ای در آنسوی دنیا که هزینه های تولید و صادرات را کاهش می دهد و در همان منطقه نیز، کشورهای مجاور را تغذیه می کند.
امروز اگر می بینیم که غرب با برنامه هسته ای ما سرناسازگاری دارد، از همین باب است. ما با علمی که در این زمینه داریم، بازار غربی ها را به هم می ریزیم. دیگر انحصار رادیو داروها در اختیار آنها نخواهد بود. دیگر آنها تعیین کننده نرخ در این بازار نیستند. ( به طور مشابه، در سایر زمینه ها نیز، آنها نمی خواهند که ما پیشرف کنیم و مثلا اگر سراغ انرژی هسته ای نمی رفتیم، می گفتند فعالیت های آزمایشگاهی شما، باعث ایجاد نگرانی در منطقه از بوجود آمدن یک تولید کننده ی بمب های شیمیایی شده است!) شاید باورش سخت باشد ولی نسبت مساله امنیت اسرائیل به مساله از دست ندادن بازار، مانند نسبت شعار است به دغدغه! به مانند آنجایی که پس از حوادث 11 سپتامبر، بوش پسر می گوید : "امروز سبک زندگی آمریکایی در خطر است." یعنی همان مصرف گرایی، که یک قرن است آمریکا را مبدل به پرمصرف ترین کشور جهان کرده است. کشوری که با داشتن حدود 5 درصد از جمعیت جهان، نزدیک به 25 درصد از منابع زمین را مصرف می کند. برای آنها چه چیزی می تواند نگران کننده تر از این باشد که دیگر نتوانند این حاشیه امن را داشته باشند!؟
این صحبت ها پیش درآمدی بود برای نقد تفاهم نامه ژنو. جایی که ما متعهد می شویم 5 امتیاز بدهیم و 1 امتیاز بگیریم، و آن هم در زمینه هایی که به اقتصاد طرف مقابل هم کمک می کند. یعنی استقبال خودروسازان اروپایی از توافق با ایران! دیگر اینکه در ازای پول های بلوکه شده، به ما کالا خواهند داد. آن هم جمعا کمتر از 10 میلیارد دلار. (دزدی را تصور کنید که به خانه شما می زند و پول و ثروت شما را به سرقت می برد، و زمانی که او را یافتید و ثروت تان را از او مطالبه کردید، او قبول نکند که یکجا به شما پول را برگرداند! و این خود بسی مضحک است، چه رسد به آنکه بخواهد در قبالش به شما جنسی بفروشد!)
و اگر با این روند قرار است که تحریم ها برداشته شود، خدای ناکرده باید شاهد تعطیلی نیروگاه های گازوئیلی هم باشیم! و باز هم این روند را برد- برد فرض کنیم!
در آخر باید پرسید، اگر ما به راه و هدفمان ایمان داریم، چرا باید حق بردن برای دشمن مان قائل باشیم!؟
پ.ن. 1: باید در اثنای پیش درآمد این نوشته به این موضوع هم توجه داشت که "نو استعمار گران" بدون ابزرا رسانه، هیچ کاری از پیش نخواهند برد.
پ.ن. 2: این نقد به منزله ی آن نیست که تمام آنچه که در ژنو بر آن توافق شده است، صرفاً ظلمی آشکار به ملت و خیانت به دستاوردهای انقلاب اسلامی محسوب می شود. بلکه دستاوردهای قابل توجهی هم داشته است. اما انتظار اینکه در چرخه ی مصرف گرایی غربی قرار نگیریم، کم از انتظار برای به رسمیت شناختن حق غنی سازی کامل نیست.
باز هم پژواک گام کیست این ؟
برعلم ها موج نام کیست این ؟
عقلها مست جنون کیستند ؟
عشق ها گریان خون کیستند ؟
بر علمها پارههای دل چراست ؟
موج نام یا «ابو فاضل» چراست ؟
کوچه ها از دسته ها یک دست شد
باد از بوی عَلَم ها مست شد
«اندک اندک جمع مستان می رسند
اندک اندک می پرستان می رسند»
کوچهای از سینه هاتان واکنید
« نَک بتان با آبدستان میرسند»
دف زنان ، رقصان و واویلا کنان
نرم نرمک بند گیسو واکنان
جانشان خم های پر خون آمده
مویشان رگهای بیرون آمده
بیخبر از بندها ، پیوندها
دور اندازند ، گیسو بندها
بیخبر از عقلهای خانگی
عشق میورزند با دیوانگی
تکیه در بوی شهادت ، بوی خون
موج گیسو ، موج رگ ، موج جنون
یک طرف بوی علم ها می وزد
یک طرف طوفان غمها میوزد
بازهم پژواک گام کیست این ؟
برعلمها موج نام کیست این ؟
«عبد الجبار کاکایی»
1-هفته گذشته معاونت سینمایی وزارت ارشاد، یکی از اولین اقدامات تاثیر گذار خودش را انجام داد، انتخاب نماینده جمهوری اسلامی ایران برای حضور در رقابت آکادمی «اُسکار». این که چرا باید ما در اُسکار نماینده داشته باشیم و آن را به رسمیت بشناسیم و برای بردن جایزه اش سر و دست بشکنیم و دریافت جایزه ی آن را یکی از مفاخر و رزومه ی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامیِ جهوری اسلامی بدانیم، به کنار (که خود فاجعه ای است که عمقش ناپیداست!) ولی حداقل باید بدانیم که چرا این فیلم (گذشته - اصغر فرهادی) باید انتخاب شود؟ مگر نه اینکه فیلم باید ایرانی باشد و نماینده ی سینمای ایران؟ تهیه کننده و سفارش دهنده ی این فیلم که کمپانی های اروپایی و فرانسوی هستند! این فیلم که بواسطه ی اروپایی بودنش و کارگردانش، دیده خواهد شد و مهجور نخواهد ماند و نمانده. آیا به صرف داشتن دو بازیگر ایرانی و یک کارگردان اسکار برده(با فیلمی که انگ دروغ و فریب کاری به ایرانی ها زده) این فیلم ایرانی می شود؟ حداقل اگر در این آوردگاه آزموده شده، فیلمی از سینمای خودمان با بازیگران ایرانی به نمایش در می آمد کمی این درد التیام می یافت، اما درد آنجا شدت می یابد که حتی درک درستی از فلسفه ی این جشنواره ندارند و نمی دانند حرکت در این راه هیچ نسبتی با بازی «برد-برد» ندارد و از ابتدا باخت نصیب ما می شود. البته می توانیم در صورت بردن اُسکار فریاد «برد،برد، اُسکار برد» سر دهیم تا شاید یادمان برود چه چیزهایی را باختیم!
2-خود
فیلم در فضایی مبهم، خلسه وار وبه شدت نا
مفهوم می گذرد. فضایی که فرهادی علاقه زیادی به آن نشان می دهد. بازیگرانی با لباس
ساده-با رنگ های غیر روشن- دیالوگ های تا حد امکان کم، شخصیت هایی منفعل در نشان
دادن احساسات شان، گویی با نگاه، باید احساس فروخورده شان را فهم کرد.
اما هوش فرهادی را نباید نادیده گرفت، او با انتخاب صداهای پس زمینه ذهن مخاطب را به صورت نا خودآگاه متوجه این موضوع می کند که در این سکانس چه احساسی باید داشته باشد. حدود نصف ماجراهای فیلم در خانه ای اتفاق می افتد که نزدیک به ریل های قطار است و صدای گذشتن قطار التهاب را به همراه می آورد. یا محل کار «سمیر» که در مرکز شهر و مکانی پرتردد است، در مواقعی با صدای شلوغی شهر آمیخته و مخاطب را به خوبی در جریان نگه می دارد. البته مخاطب می تواند در صورت سردرگم بودن از فهم فیلم، به صدای پس زمینه توجه کند و احساس مناسب (از نظر کارگردان) را در آن صحنه داشته باشد!
شخصیت های تأثیر گذار فیلم «احمد» (مرد ایرانی با بازی علی مصفا) ، «مارین»( زن فرانسوی با بازی برنیس بژو)، «سمیر» ( مرد مهاجر با بازی طاها رحیم) و «لوسی» (دختر مارین با بازی پاولین برلت) هستند. در ابتدا با داستانی گمراه کننده مواجه می شویم و کنجکاو از اینکه چرا لوسی سعی در گریز از خانه دارد. پس از آنکه مخاطب علت را دریافت،بارها فریب داده می شود و از اینکه از داستان خبر ندارد رنج می کشد! تعلیق اینجا به شدت زیاد و داستان وارِ محض به نظر می رسد.
اما عجیب ترین قسمت فیلم شخصیت «سمیر» است، کاراکتری که مشخص نیست به ادامه زندگی با چه کسی علاقه مند است! این سوال برای همه پیش می آید که اگر این قدر به بازگشت همسرش به زندگی و خارج شدن او از کما علاقه دارد، چرا به یک رابطه پنهانی دست زده است؟ البته مخاطب این جریان را دیر می فهد، اما کارگردان چطور؟ او هم دیر فهمیده؟ این نه نسبتی با تعلیق دارد نه با واقعیت! بلکه بیش از یک شخصیت پردازی اشتباه، یک داستان بی قواره به نظر می رسد که به تن یک فیلم نامه نیامده!
بعد از ویرایش: اون جمله ای که خط زده شده در اول قسمت 2، کمی اغراق داره و وقتی فکر میکنم میبینم باید حذف بشه. ولی بقیه عبارات کاملا تایید میشود!
البته واضح و مبرهن است که وقت چیز مهمی است! حتی مهم تر از علم و ثروت! یعنی همان که می گویند وقت طلاست. آن هم چه طلا!؟ 1000 عیار! پس چرا باید این طلای ناب را هدر دهیم؟ مگر مغز "راه راه" خورده ایم!؟
البته این 1000 عیار، عیار مربوط به وقت ما نیست. مال ما خیلی عیارش بالا باشد می شود 18 عیار. و بماند که خودمان این طلا را در حد "مس" هم قبول نداریم!
ولی وای به روزی که کسی بخواهد همین "مس" کم ارزش ما را هدر دهد. داد سخن برمی آید که ای وااای بر تو! "وقت!" تو چه می دانی چیست "وقت!"
خب یکی نیست به خود ما بگوید : "تو چه می دانی چیست وقت؟" اگر اینجا(منظور خاصی از اینجا ندارم!) نبودی لابد میخواستی فرهنگ مملکت را در عرض یک ساعت، یک پله ترقی ببخشی! یا شایدم کتابی به رشته تحریر در می آوردی و ملتی را از نادانی می رهانیدی! هان!
خب فوقش یک ساعت کمتر وب گردی کردی! یک ساعت کمتر پای برنامه های مفید تلویزیون گذرانده ای! ولی خب می ارزید به دغدغه داشتن، نمی ارزید؟ :)
و ما ادراک...! اگر درک می کردیم این مس کم ارزش نزد ما، بی کیمیاگری طلاست، آن هم طلای 1000 عیار، بازهم اینطور نگاهش می کردیم؟ باز هم اینطور می خوابیدیم؟ باز هم اینطور بی برنامه زندگی می کردیم؟ زندگی را فقط "زنده گی" می کردیم؟ افسوس که وقت شناسی ما در حد دغدغه باقی می ماند.
پ.ن: گاهی اتفاقات، یک تلنگر هستند برای ایجاد تحول، من هم که مثبت نگر! :)