دریاچه که نه، دریا که نه، بزرگتر از اقیانوس واژه ای برای توصیفش ندارم.
کشتی که نه، قایق که نه، کوچکتر از بلم واژه ای برای توصیفش ندارم.
حکایت تو بود و رمضان.
اقیانوسی بی کران، به هر سویش که قصد کنی، هزاران ساحل آرامش. به هر عمقش که نظر کنی، هزاران دُرُ و متاع.
اما تو که بر تکه ای چوب نشسته ای، چه توانی با خود برد از این همه لطف؟ چه توانی بینی از این همه نظاره گاه؟ چه توانی گویی از این همه وسعت؟
اما رحمان به تو رحم دارد، پاک و منزه است از بخل و کم بخشی. به جمیع بندگان بنشسته بر موج، توری بخشیده به پهنای بی کران اقیانوس، همه از برای توست. ببر همه را که تو را ضرر نباشد. بخر همه را که سودی چنین نباشد.
اما سستی تو، از رحمت رحمان نکاهد، گفت "گر هر شب نتوانی متاع برگیری، برایت سه شب از آسمان میریزم. ازآن بردار، سیراب شو. به اندازه ی یک سالت به تو عطا می کنم."
اما تو را چه قانع کرده بود؟ تو را کدام ناخدا وعده گنج کرده بود؟ که خدای تو وعده نکرده بود!
رحمت فرود آمده بر سرت، دامن خود باز کن، بستان قطره ای.
دستانت را به آسمان بگشا، به اندازه دو مشتت لااقل برگیر.
اما تو، قدر ندانستی باران را! باران را قدر ندانستی!
حال برو، روزی ات را به قدر اسباب آمدنت گرفتی. مگر با بلم چند تور توانی برد؟ مگر با پاره چوبی چه پهنا تفحص توانی کرد؟
حال برو، که بیابان رزق تو بود و خدایت اقیانوس عرضه ات داشت. جهلت بود که تو را عبد شوره زار کرده بود. تمام شد بر تو مهمانی
رخت برگیر. سزاوار که نه، لایق که نه، قابِلِ ترحم هم نبودی.
اما، اما صبر کن، جهل تو از رحمت رحمان هیچ کم نکند، منزه است از فقر و تنگدستی
نمازی بگزار، رحمان را عزم رحمتش بُوَد...